چه دبستان بودم، چه دبیرستان، هر روز با خودم یک سیب به مدرسه می‌بردم. یا تمامش را خودم می‌خوردم، یا نصفش را به دوستی می‌دادم، یا این‌که در کمال ناباوری کل سیب را اهدا می‌کردم.

اصلا یک ارادت خاصی به سیب داشتم و دارم. ارادتی که به هیچ میوه‌ی دیگر ندارم، نه پرتقال، نه کیوی، و نه حتی هندوانه. من معمولاً در خوردن میوه با کسی شریک نمی‌شوم، یعنی نظرم این است که یک میوه برای یک نفر، البته میوه‌های کوچک. اما سیب را با این که این همه دوست دارم ولی با دیگران شریکش می‌شوم، چون فکر می‌کنم همان لذتی را که من از خوردن سیب می‌برم آن‌ها هم می‌برند.

ولی آن‌ها سیب را می‌خورند و فقط تشکر می‌کنند. در حالی که من انتظار دارم مردمک چشمانشان بزرگ شود، لبخند بزنند، و طوری که برای اولین بار است سیب می‌خورند بگویند عجب چیزی، تبارک الله. دقیقاً مثل آدم و حوا. فقط بعدش تبعیدی در کار نیست. دوباره سیب هست.

اصلاً من فکر می‌کنم میوه‌ی عاشقان سیب است. مگر غیر از این است؟ مثلاً هندوانه باشد؟ یا خرمالو؟ خرمالو را دقیقاً نمی‌دانم، چون نخوردم، ولی احتمال می‌دهم مزه‌ی عشق هفده هجده سالگی را بدهد، اما سیب سن و سال ندارد.

چرا حالا یاد سیب افتادم! داشتم به دوست دوران دبیرستانم فکر می‌کردم که از بعد زله او را ندیدم، یاد سیب افتادم. همیشه به من می‌گفت سیب، البته اگر همین سیب را به کوردی بگویید می‌فهمید جنبه‌ی طنز دارد تا رمانتیک. سِف!

راستی! من در دانشگاه سیب خوردن روزانه را ترک کردم، و به جایش به خوردن آب‌سیب روی آوردم. اما قرار است با سیب آشتی کنم. اگر شما هم چنین علاقه‌ای به سیب داشتید و دارید ولی چند وقتی‌ست از هم دورید، یا کلا علاقه‌ای نداشتید ولی فکر می‌کنید شاید داشته باشید، بیایید به کمپین هر بلاگر، روزی یک سیب بپیوندید. بلکه رستگار شوید.


مشخصات

آخرین جستجو ها